بهار!

حالا که آمدی...

احساسم دیگر کور شده است!

دیگر حوصله ات را ندارم...

حتی هوایت هم برایم دل گیر شده است

سال هاست که دلم دیگر انتظارت را نمی کشد

حتی آواز چکاوک و...

 رایحه شکوفه های درخت گیلاس هم... خاطرم را سر شوق نمی آورد

حالا که آمدی...

حال این روز هایم هیچ خوب نیست!

...

خودت خوب میدانی چرا نمی خواهمت...

پس...

زود تر بگذر...!





تو ای ترانه من!

تو ای ترانه من...

دست قافیه ات را بر چشمانم بگذار و...

اندکی درنگ کن...

...

آنگاه که پنجره قلبت باز شد

بگذار...

حجمی از ترانه هایت روی صورت من وزن گیرد

تا که چشمانم شعر شوند و...

دست هایت شاعر...



نه تنها سرها شلوغ است این روزها...

بلکه

دست ها و...

چشم ها و...

دل ها هم...!