تمنا...

از سرچشمه خوبی ها

تمام بودنی هایت را درون کوزه یادم می ریزم وبه دوش میکشم

می آیم...

و به تو نزدیکتر می شوم...

با کوزه ای مملو از مهربانی و محبت

دل انگیزم...

جام دلت را پیش آور...

می خواهم شراب مهربانی را به جانت بریزم

می خواهم که مست شوی ز ساغرم

می خواهم که هوشیار نشوی هرگز

می خواهم چشمان خمارت را سرمه عشق بزنم

نزدیک تر شو...

گوش های دلت را پیش آور...

سخن ها دارم با او...

همان حرف هایی از جنس نگفتن ها

کمی نزدیکتر...

صدایش را میشنوی؟

آری...

این قلب من است درسینه تو که می تپد

بی شک تمنا میکند خاطر تو را...

 

گاهی دلم...

گاهی دلم می خواهد آنقدر مانند پسر شجاع شوم تا بر روی حادثه ها راه بروم...

گاهی دلم می خواهد سوار بر کالسکه پرین دور دنیا را در هشتاد روز دور بزنم ...

به سراغ بچه های کوه آلپ بروم ...

به سراغ زنان کوچک ...

دلم می خواهد حکایتی شوم در حکایت های آقای حکایتی ...

گاهی دلم می خواهد دختر مهربون باشم و بر دستان کذت بوسه بزنم...

گاهی دلم از تنهایی حنا می گیرد ...

گاهی دلم می خواهد مانند فلونه سر به هوا باشم ...

دلم صفای خونه مادربزرگه را می خواهد ...

دلم کفش های بلورین سیندرلا را می خواهد تا در مهمانی احساس جای بگذارم...

آه که چقدر...

دلم برایشان تنگ شده است...!

 

 

 

 

لباس هایت را آویزان کن...

لباس هایت را آویزان کن...

بگذار احساس کنم تازه از راه آمدی!

بگذار احساس کنم به این زودی ها نمی روی!

لباس هایت را آویزان کن...

بگذار رخت آویزها از دل تنگی ات برهنه نمانند!

من غزلی آماده می کنم تا با هم بنوشیم

کنار وجودت می نشینم...

دست هایم هوایت را در آغوش می گیرند

گاهی اینقدر واقعیت داری که من...

در جهانت نیست می شوم!

علت وجود بشر!

در برابر هر زن توانایی که خسته از صفت ((ضعیف)) بودن است ،

مرد ضعیفی وجود دارد که از قدرت کاذب رنج می برد...

در برابر هر زنی که خسته از صفت کاذب ((حماقت)) است ،

مردی وجود دارد که از پوشیدن نقاب ((عاقل نمایی)) رنج می برد...

در برابر هر زنی که خسته از برچسب ((احساساتی)) بودن است ،

مردی وجود دارد که از ((حق گریه کردن و حساس بودن)) محروم است...

در برابر هر زنی که از آنکه به عنوان یک شئ جنسی قلمداد شود دلگیر است،

مردی وجود دارد که نگران توان جنسی خود است...

در برابر هر زنی که از دستمزدی که شایستگی اش را دارد محروم است ،

مردی وجود دارد که مسولیت اقتصادی انسان دیگری را بالا اجبار بدوش می کشد...

در برابر هر زنی که ((اسرار مکانیکی ماشین)) را نمی داند ،

مردی وجود دارد که نمی داند چگونه تخم مرغی را آب پز کند...

نژاد بشر پرنده ای است... با دو بال ؛

یک بال مونث و یک بال مذکر...

تنها اگر دو بال بطور مساوی رشد کنند...نژاد بشر می تواند پرواز کند

حال بیش از هر زمان دیگری می توان درک کرد که :

علت وجود زن ، علت وجود بشر است.

                                                                          پدرام موسوی

میتوان مثل یک دوست بود!

می توان مثل یک دوست بود

می توان مثل یک دوست ، دوستی را سرود وتا آن سوی

مرزهای نجابت در کمال دوستی زندگی کرد

می توان در باغچه دل ، گلهای خوشبوی محبت را کاشت

و پنجره ذهن را به سمت روشن ترین ستاره آسمان گشود

می توان مثل یک دوست ، لحظه های آبی دوست داشتن ها را

دیوانه وار تجربه کرد

میتوان مثل یک دوست شمیم خوش خاطره را به سرسرای مهراو سپرد

می توان مثل یک دوست بود...

                                                            برای رویای عزیزم

ماه تاب...

به ستاره ها گفته ام نیمه شب ها سوار بر ارابه نقره ای

خود شوند و تا چشمانت پایین بیایند ...

سوار شو...!

در خیالاتم اوج بگیر...

به جای مهتاب برو...

نترس ... ماه را در جیب احساسم گذاشته ام!

به خورشید هم خواهم گفت لختی دیرتر طلوع کند ...

 نترس...

با زمان هم قرار مسالمت آمیز گذاشته ام...

می خواهم که... بیشتر ماه تاب آسمانم باشی !

ماه شوی ...

ماه شوی در آسمان شبم وبتابی...

رودخانه می شوم و تصویر زیبایت را در سینه حک می کنم.

نسیم شوی در باغ خیالم و بوزی...

برگ درختی می شوم رقصان بر دوش تو.

کوه شوی در کوهستان غرورم و صعود کنی...

صخره ای می شوم در پای ایستادگی ات.

آسمان شوی در ذهن خسته ام...

پرنده می شوم در هوای تو و بال می گشایم.

دریا شوی در حضور چشمان بی قرارم و بخروشی...

ماهی می شوم در بیکرانگی دلت.

آفتاب شوی در یخبندان بی کسی ام...

مشرق طلوعت را به انتظار می نشینم تا ذوب شوم.

قدحی شراب شوی در آستان لبانم...

تا به آخر می نوشمت وفرزانه و سرمستت می شوم.

بیا کمی چای بخوریم!

بیا با هم کمی چای بخوریم...

بیا خستگی در کن...

این خانه با پنجره و مساحتش، با در و دیوارش انتظارت را میکشد

بیا کنارم بنشین...

دل برایت تنگ است...

خستگی در کن و اجازه بده ماموریت بزرگ نگاه کردنت به دست چشمان من

باشد.

بیا خستگی هایم را بگیر و دوستم داشته باش...

آفتابی تر شو و آفتاب را بخوان...

بیا کمی چای بخوریم...

و از خستگی هایمان حرف بزنیم.