روزهاست که ندیدمت!

می دانی!

روزهاست که ندیدمت...؟

روزهاست که یادت پوشش خیس چشماهایم را نوازش می کند!

روزهاست که این قلب کوچکم دل تنگانه می تپد!

می دانی!

دلتنگ همان لحظات آبی ناب دوست داشتن ها هستم!؟

دلتنگ شعر هایی که با چشماهایت برایم می خوانی!

دلتنگ دستانت که احساسم را در آغوش بکشد!

می دانم!

همین که احساسم کنی برایم کافی ست!

می دانم...

باید شکیبا باشم...

باید شکیبا باشی!



کمین!

اطراف چشم هایت کمین کرده ام...

نگاه رایگانت را می دزدم!

در این رویای شبانه

روزهای شکار را از خاطرم میگذرانم

و تنها به این اندیشه پلک بر هم می نهم

که روزی...

جایی حوالی چشم هایت...

در کمین دلت بنشینم تا...

وجودت را با حضورم زنجیر کنم!


درود برشما دوستان جان...

به علت کسالت چند روزی از همراهی صمیمانه با شما معذورم...

برمی گردم حتما!


...!

همه ي اين ها براي توست

تا لبخندي بزني
و من
آرام بگيرم

ساز دست هايم را کوک کرده ام
تو را مي شناسند
مگر مي شود
خاطره باشد و تو نباشي ... ؟

کافي ست
نه با چشم!
با دل ات
من را بخواني...

سيدمحمد مرکبيان

شب های سرد پاییزی

در این شب ها...

شب های سرد پاییزی

دیگر کوره های آتش هم گرمم نمی کند!

دستانم وقتی گرم می شوند که تو...

پلک هایت را به روی من باز کنی!

تو برایم آفتاب به ارمغان می آوری...

این روزها تمام دوست داشتن هایم بوی دل تنگی تو را می دهد...

دل تنگی لمس پشت پلک هایت از خاطره سر انگشتانم میگذرد و در دلم جا خشک می کند!

در این شب های سرد پاییزی...

مرا مهمان گرمایی از جنس بازوانت کن!