حق دوستی!
چند گاهی ست برخی از دوستان سر کنایه و گلایه را با من باز کرده اند که خوشی زده است زیر دلت که دائم از عشق و دوستی و ماه و ستاره میگویی
دل خوش سیری چند!!؟؟
آری من هم میگویم دل خوش سیری چند!
اکنون می خواهم از این دل بگویم
میخواهم از دوستی بنگارم
این پدیده عجیب که ظاهرا" به وفور یافت هم می شودآیا ارزشی بر احساسمان می گذارد؟
آیا تاکنون از خود پرسیده ایم دوست خوبی بوده ایم یا نه؟
آیا همین که صرفا" بگویی دوستت دارم و از کلمات چاکرم و نوکرم آن هم مواقعی که به سود توست استفاده کنی دوست داشتنی ترین یار جهان خواهی بود؟
آیا صرف اینکه یک همراه داشته باشی آن هم در مواقع شادی و غم که فقط دهان دیگران را از یاوه گویی چفت کنی برایت کافی ست؟
آیا قرارهای شبانه ای که با یک جمله امشب هم پایه ام شکل میگیرد حس نیازت به دوست ،ارضایت میکند؟
اینکه هرشب با خواندن پیامی مضحک از خنده ریسه بروی و برای دیگران با شوق شرح دهی دوستت را شیرین تریت دوست دنیا میدانی؟
اینکه تا پاسی از شب او را همراه خود سازی و به ناکجاآبادها پا بگذاری و دود از ریه های بی خاصیتت به آسمان بفرستی حس تنهایی ات با او ارضا می شود؟
یا اینکه برای محقق شدن لذت یک گناه خانه خود را در اختیار او بگذاری و در قبالش سهمی از آن ببری ،حق رفاقت را ادا کرده ای؟
اکنون میدانی در خانه دل او چه خبر است؟
شاید مدت هاست با مونسش سخن نگفته و باعثش تو بودی...
شاید فرزندش حال خوشی ندارد شاید اجاره خانه اش را ماه ها نپرداخته است...
آیا تو این دردها را با او شریک می شوی؟
یا نه...هرجا که فقط به نفع توست لب باز میکنی؟!
آیا حاضری بخاطرش گاهی... فقط گاهی از حق خود بگذری؟
تاکنون چند بار بر دردش مرحم بوده ای؟
تا کجای رفاقت با او آمده ای؟
تا مرز خود خواهی خودت!!!!؟؟
یا مرز بند کیفش؟؟!!
آیا تاکنون بخاطر عمل زشتی که گاهی از ذهن خسته اش رخ می دهد او را بخشیده ای؟
راستی!! تو گذشت میدانی؟
انصاف میدانی؟
نه...تو فرصت تغییر را به او نخواهی داد چرا که ضمیر خود را پاکتر از او میدانی!
با او از چه حرف میزنی؟
از خودش؟ یا از پری رویان پری سیرت؟
با او حرف بزن، از دلش بپرس،بپرس چه می خواهد و دردش چیست!
بر زخمش مرحم باش ...
مگذار شب ها را بجای اینکه با انیسش بگذراند با تو سحر کند
مگذارکنار دیگری و با یاد دیگری زندگی کند
من پاسخ همه این پرسش ها را می خواهم
بخدا نمی دانم چه بگویم
من فقط میدانم او بود که دفتر محمد رضا را اشتباهی برداشته بود وتا آن سر مرز دوست داشتن ها رفت و حق دوستی را ادا کرد...
اینک من...
از اوهام می نگارم...از دوست خیالی خودم
با دستان احساسم او را ساخته ام
او مرحمی ست بر دردم و التیامی ست بر روح خسته ام
می بخشد و انصاف دارد
بهترین ها را فقط برای خود نمی خواهد
معشوق خیالی من زمینی نیست
پس...دیگر انگشت دل خوشی را سمت من بر نگردانید!
این روزها خسته ام...