فصل کودکی ...
تصورات خيال خويش را به سال ها پيش، به دوران كودكي ام سوق ميدهم تاچيزهايي بنويسم كه شايد براي لحظه اي خاطر بي قرارمان را آسوده كند.
پنجره احساس دلم را به سوي فصل كودكي ام مي گشايم .
به فصل شيرين زندگي ام،
به زماني كه گرماي تابستان كوه هاي يخي كينه وحسادت را آب مي كرد و سرماي زمستان از صداقت و سخاوت، قنديلي مي ساخت در دلهامان.
و با تلنگري اشك از گوشه چشمانمان روانـه و با دست ترحمي روي سرمان فراموش
مي شد.
واژه دوستت دارم را با تمام جان ، از ته دل به سمت زبانمان سرازير مي كرديم.
چه بي واسطه محبت ديگران را مي خريديم و جايش مهر لبخند نثارشان مي كرديم.
همه و همه دل خوشي هايمان بازيچه هاي كودكانه اي بود كه اگر روزي مي شكست دلمان هم تكه تكه مي شد.
وشب ها را با روياي داشتن اسباب بازي هاي دوست داشتني دوستان ، به صبح مي رسانديم.
و ... چقدر ساده بوديم به هنگام روز هاي پرتلاطم زندگي، به هنگام نداشتي ها و سختي ها.
هيچ به خيالمان نمي آمد...
اگر امروز تلخي نداشتن آب نباتي خاطرمان را مي آزرد ، فردا روز شيريني وعده هاي سرخرمن خاطرمان را سر شوق می آورد
و چه زود نهال كوچك خوشبختي مان سيراب شد و چه زود تمام پاكيها و بي آلايشي هاي كودكي مان، با نگاهي هرز آلوده شد .
افسـوس كه فصل بهار كـودكي دوامي نداشت و آرزوهـاي كوچك شيرين مان بـه دست نيافتني ترين آمال ها تبديل شد ...
كينه و حسادت، خشم و نفرت، ريا و ذلت، همه و همه وجودمان را تسخير كرده است
ديگر به سادگي، گل لبخند بر لبانمان نمي نشيند.
ديگر كسي به رايگان محبت نمي كند.
ديگر شهد شيرين زندگي، كاممان را خوش نمي كند.
به راستي چه شده ما را ؟؟؟